دنیای سیاه من
شب تمام می شود ، پشت شب، شب است . می نشینم آرام ، در انتظار سپیده ای که سر نمی زند. درست در ساعت طلوع تو ، دوباره تاریکی ، دوباره ترس، دوباره شب ... دست های من تنها ، چشمانم پر اشک ، خدا خدا می کنم که صبح شود ، اما نمی شود . مانده ام در هزار توی تاریکی ، که هیچ گریزی از آن نیست. پشت شب ، شب است . پایان شب سیه ، سیاه است . من اما ، دیگر طاقت ندارم طاقت ندارم طاقت ندارم.... دست هایم را بگیر یخ کرده اند....
زیبایی عشق به سکوت است نه فریاد...شب بی پایان
نوشته شده در جمعه 89/5/8 ساعت
6:7 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )
Design By : RoozGozar.com |