دنیای سیاه من
دلم گرفته از این قلبها که از چوب است/
از این زمانه که خوبی همیشه مصلوب است**" چه روزگار غریبی چه روزگار بدی "/
به حکم عقل دچاریم و عشق مغلوب است**چگونه شاد بمانم در این غروبی که . . ./
نگاهها همه مانند ابر مرطوب است**ستاره های صمیمی! در این فضای سیاه/
چقدر نور شما ، نور مطلوب است !**دلم گرفته از این دوزخی که تکراری است/
فقط کنار تو ای خوب ، زندگی خوب است
شب تمام می شود ،
پشت شب، شب است .
می نشینم آرام ،
در انتظار سپیده ای که سر نمی زند.
درست در ساعت طلوع تو ،
دوباره تاریکی ،
دوباره ترس،
دوباره شب ...
دست های من تنها ،
چشمانم پر اشک ،
خدا خدا می کنم که صبح شود ،
اما نمی شود .
مانده ام در هزار توی تاریکی ،
که هیچ گریزی از آن نیست.
پشت شب ، شب است .
پایان شب سیه ، سیاه است .
من اما ،
دیگر طاقت ندارم
طاقت ندارم
طاقت ندارم....
دست هایم را بگیر
یخ کرده اند....
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند
ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان
حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
Design By : RoozGozar.com |