سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دنیای سیاه من

انقدر اشک مریز

آنقدر آه مکش

آنقدر شکوه مکن

لطف و رحمت ز بر دشمن خود

طلب شکوفه از باد خزان میماند

من از این دور جفا

با همه عمر کمم

خوب آموخته ام

که پس مهر و وفا

انتظار کرم از خلق خدا را نکشم


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14 ساعت 3:47 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )

رفاقت به معنی حضور در کنار فردی دیگر نیست بلکه به معنی حضور در درون اوست


قبل از اینکه اخم کنی، کاملا مطمئن شو که هیچ سوژه ای برای لبخند زدن وجود ندارد


هرگز برای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

یگانه خواهی شد.... و دنیا را در آغوش خواهی گرفت تنها اگر موضوعات گذشته را فراموش کنی و از نو شروع کنی ! فرشته ی کوچک ... میلاد دوباره ات مبارک

خوشبختی بر سه ستون استوار است: فراموش کردن گذشته، غنیمت شمردن حال و امیدوار بودن به آینده

خداوند اغلب اوقات به دیدن ما می آید ولی اکثر مواقع ما خانه نیستیم

برای آنکس که تو را در آئینه می بیند جوابی مناسبی داشته باش

برگ در هنگام زوال می افتدمیوه در هنگام کمال می افتدبنگر که چگونه می افتی چون برگی زردو یا سیبی سرخ

آنچه که هستی هدیه خداوند به توست و آنچه که می شوی ، هدیه تو به خداوند. پس بی نظیر باش..
کسی که در زندگی چرایی داشته باشد با هر چگونه ای خواهد ساخت ! (viktor francle)


به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ، به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته

باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است



عشق، افسر زندگی و سعادت جاودانی است. (گوته

مایوس نباش زیرا ممکن است آخرین کلیدی که در جیب داری،در را باز کند.
چیزی را که می خواهید با تهدید به دست بیاورید با تبسم زودتر به آن میرسید.

به هر کاری که اراده کنیم،توانا هستیم،اگرآنگونه که سزاوار است،پیگیر آن باشیم

سلام تنها هدیه ای است که هزینه نداره

در هر ملت چراغی است که به عموم افراد نور می دهد و آن معلم است
از دست دادن امیدی پوچ و آرزویی محال خود موفقیت و پیشرفت بزرگی است


گاه یک لبخند، یک جمله کوتاه، یک خط و یا یک نگاه می تواند بهترین هدیه باشد

سرنوشت سه دفعه بهت دروغ میگه؟ اولین بار وقتی به دنیات میاره دومین بار وقتی عاشقت میکنه سومین بار هم زندگی رو ازت میگیره تا بفهمی همش خواب بود و بس

آدم‌ها مثل یه کتاب میمونن که تا وقتی تموم نشدن، برای دیگران با ارزش هستند، پس مواظب باش که خودت رو تند تند برای دیگران ورق

عشق مانند جنگ است......آسان شروع می شود.......سخت پایان می یابد.........و فراموش کردنش محال است.

فاصله تابش خود را بر دیگران تنظیم کن خداوند خورشید را در جایی نهاد که گرم کند ولی نسوزاند

هیچ گاه چشمانت را برای کسی که مفهموم نگاهت را نمی فهمد گریان نکن

همیشه سقوط آدم از وقتی شروع می شود که فکر می کند دارد پرواز می کند

چرا ما تنها زمانی به خدا رو می کنیم که بخواهیم از غیر ممکن ،ممکن بسازیم؟

زیبایی زندگی در آنچه بدست آوردیم نیست...زیبایی زندگی به راهیست که رفته ایم. 2- ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی کنیم، ما حتی بر کر? زمین هم زندگی نمی کنیم، منزل حقیقی ما قلب کسانی است که دوستشان داریم



ما همیشه صداهای بلند را میشنویم، پررنگ ها را میبینیم، سخت ها را میخواهیم. غافل ازینکه خوبها آسان میآیند، بی رنگ می مانند و بی صدا می روند


دوست کسی است که من با او میتوانم صمیمی باشم و جلوی او با صدای بلند فکر کنم. امرسون

تقدیر چیزی جز علل دانسته نشده نیست

عشق رو میشه تو دستای خسته پدر دید .... و توی نگاه نگران مادر ... نه تو دستای منتظر یه غریبه



همیشه وقتی داری گریه میکنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره ولی اونی که بات گریه میکنه عاشقته


هرگاه احساس کردی که گناه کسی آنقدر بزرگ است که نمی توانی او را ببخشی بدان که اشکال در کوچکی قلب توست نه در بزرگی گناه
مانند پرنده ای باش که روی شاخه سست وضعیف لحظه ای می نشیند
و آواز می خواند
و احساس سرما می کند شاخه می لرزد
به آواز خواندن خود ادامه می دهد ولی با این حال
 


زیرا که بال و پر داردمطمئن است

تصویر


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9 ساعت 3:26 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9 ساعت 3:9 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )

نمی دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو،می بازم جوانی را...

و گر خواهم که بگریزم،چه سازم زندگانی را؟

گریزان بودن از یک سو،غم فرزندم از یک سو...

کجا باید کنم فریاد،این درد نهانی را؟

نمی دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو،این را دل نمی خواهد

گریز از خانه را هم یار پا در گل نمی خواهد

تو عاقل یا که من،دیوانه من یا تو،به هر حالی

عذاب صحبت عاقل را دیوانه نمی خواهد.

نمی دانم چه باید کرد؟

بمانم یا که بگریزم؟

اگر خواهم بمانم با تو،کارم روز و شب جنگست

و گر بگریزم از تو،پیش پایم کوهی از سنگست...

نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده می گویم:

صدای ضربه قلب من و تو ناهماهنگست....

نمی دانم چه باید کرد؟

نمی دانم چه باید کرد؟


نوشته شده در شنبه 89/6/6 ساعت 3:43 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )

دوباره باز خواهم گشت...

نمی دانم چه هنگام?از کدامین راه...

ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...

و چشمان تو را با نور خواهم شست...

به دیوار حریم عشق یکبار دگر?من تکیه خواهم کرد...

رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد...

به نام عشق و زیبایی?دوباره خطبه خواهم خواند...


نوشته شده در شنبه 89/6/6 ساعت 3:33 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )

 

 
برای خداوند مهربان و دوست داشتنی
 
 
 
 
 
خدا یا!
 
خلوت تنهایی زندگی ام را از نعمت هاو مهربانی هایت پرکن.............
 
بگذار به خاطر مهربانی ات قاصدک را حس کنم....................
.
بگذار به خاطر زیبایی جمالت پروانه برایم محسوس باشد..........
 
 
خدا یا!
 بگذار برای تو بمانم و شعرهای ناتمام دلم را تنها برای تو بگویم...............
 
بگذار برای درک کردن رنگهای زیبای زندگی رنگین کمان را ببینم.................
 
و برای احساس عظمت تو خورشید را....................
 
 
خدایا !!!
 می خواهم درکم کنی...........مانند ابرهای لطیف ...................
 
و دوست دارم نور زیبایت را در زیبایی ستاره ببینم..................
 
بگذار ماه که در آسمانت نشسته گهواره ی خواب ابدی ام باشد.............
 
 
خدا یا!!!!!!!!!!!!!!
 
دوست دارم فریاد های بی صدایم و ناله های دل غمگینم را بشنوی...............
 
 
خدواندا!!!!!!!!!!!!!!!!
 
باشما که هستم آسمان دلم آبی ست ....................
 
باشما که هستم کینه ها و اندوه ها و تاریکی ها از دنیایم رخت بر می بندد...............
 
با شما که هستم آرامشی جاودانه بامن است..............
 
باشید که بدون شما غم قلبم را تسخیر می کند..............

نوشته شده در جمعه 89/6/5 ساعت 2:46 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )

پرنده، هم قفس، همخونه ی من
زمستون رفت و شد فصل پریدن

همین دیروز تو از این خونه رفتی
ولی از اومدن چیزی نگفتی

تو را در حنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پرواز

من اینجا خسته و غمگین و تنها
نمی دونم که می مونم تا فردا

چی می شد اون هوای برفی و سرد
تو رو راهی این خونه نمیکرد

بهار کاغذین خونه‌ی من
تو رو راضی نکرد آخر به موندن

من عادت می کنم با درد تازه
جدایی شاید از من, من بسازه

دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت

تو اونجا با گلای رنگارنگی
من اینجا پشت دیوارای سنگی

تو با جنگل تو با دریا تو با کوه
منو اندازه ی یه فصل اندوه

من عادت میکنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه

دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3 ساعت 1:17 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )

زندگی گاهی سایه گاهی آفتاب است

پس هر لحظه تا می توانی زندگی کن

چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد

کسی که تو را از صمیم قلب بخواهد

به سختی در دنیا پیدا می شود

پس چنین انسانی اگر جایی هست

فقط اوست که از همه بهتره

پس تو آن دست را بگیر

چون آن مهربان شاید فردا نباشد

برای استفاده از سایه پلکهای توست

اکر کسی نزدیک تو آمد

اگر هزا بار هم مواظب قلب دیوانه خود باشی

باز هم قلب تو به تپش خواهد افتاد

ولی فکر کن این لحظه ای که هست

داستان آن شاید فردا نباشد


نوشته شده در سه شنبه 89/6/2 ساعت 3:34 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )

دلها گل آذین می کنم شاید که فردا آمدی

                                              این خانه تزیین می کنم شاید که فردا آمدی

با تکسواران شما در این نبرد عاشقی

                                                 من اسبها زین می کنم شاید که فردا آمدی

من آن شب دیجور را از عشق روی ماه تو

                                                 ماه شب آذین می کنم شاید که فردا آمدی

هر کس سراید وصف تو شعر بلند عاشقی

                                                نا خوانده تحسین می کنم  شاید که فردا آمدی

من هر چه روح خسته را در ندبه وارستگی

                                               بالا و پایین می کنم شاید که فردا آمدی

صد ها گل آلاله را با صد هزاران آرزو

                                              بهر تو گلچین می کنم شاید که فردا آمدی


نوشته شده در سه شنبه 89/6/2 ساعت 3:21 عصر توسط فراموش شده| نظرات ( )


آخرین مطالب
» سلام........خداحافظ
کاش
دلتنگی
دل تنگ
چه زیباست
مرغ دلم گشت هواگیر
برای تو
اه
ای کاش
هنوزم تو هستی
دوست دارم چقدر
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com