دنیای سیاه من
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی دل چون اهنی دارم نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر در این جام لبانم باده ی مرد افکنی دارم. چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز اغوشم از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت اغوشی نمی ترسی؟که بنویسند نامت را به سنگ تیره ی گوری شب غمناک خاموشی بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی دروغ است این اگر پس ان دو چشم راز گویت را چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی؟ تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ - هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری!! کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری... چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده... دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!
Design By : RoozGozar.com |